چندتکه عکس قدیمی

 

به گمان من هنر به‌پاس لحظه‌ای خلق شده که ضرورت پافرانهادن از حریم‌های عادت برای کسانی درک شده‌است. این ره‌پویان نه درجستجوی نام که درجستجوی راهی تازه‌تر برای زنده‌نگه‌داشتن هنر وپویایی آن بوده‌اند.

اگر این مهم نباشد، هنر برای رسیدن به مقصد سخت می‌نماید.

پس این تجربه برای من نیز لازم بود....

پی‌نوشت یک: این متنی بود که در بروشور نمایشگاه‌ عکس‌هام که حالا می‌شه گفت درسال‌های چندان دور با عنوان "نوعی نگاه" برپا کردم، نوشته‌بودم.

پی‌نوشت دو: به‌مرور برخی از عکس‌هام را که حس بهتری نسبت بهشون دارم، اینجا می‌ذارم.

پی‌نوشت سه: برای این که حس‌وحال اون زمان و اصالت عکس‌ها حفظ بشه، غیر از اضافه‌کردن امضا، هیچ‌گونه ادیتی روی عکس‌ها نکردم.

 

پیچش طبیعت(۱)- اندازه واقعی: ۲۵×۲۰

پیچش طبیعت(۲)- اندازه واقعی: ۲۵×۲۰

پیچش طبیعت(۳)- اندازه واقعی: ۲۵×۲۰

پیچش طبیعت(۴)- اندازه واقعی: ۲۵×۲۰ 

با خدا گفته‌ام وباردگر می‌گویم

 

امشب از پیچش یک ابر گذرخواهم‌کرد

            ودرآن سوی بلند، با خدا می‌گویم

                               که چرا آینه را رنگی نیست

   وچرا عاطفه‌ها تکراری‌ست

           وچرا عاطفه‌ها خودخواهی‌ست

                         وچراباز دراندازه پرحجمِ غروب

                                      دفترسردِ مرا سایه اندوه گرفت

     وچرا باز دراین نقش رخ من درآب

                               قطره‌ای سرخ چکید

                   وشکست شیشه رنگی احساس مرا

 

              با خدا خواهم گفت

      آیا شنیده‌است صدای من و آوای بدآهنگم، شب‌های دگر

 

خاموشی

 

واژه‌هایم خشکیده‌اند....

          اصلاً درد را که دانستی

                      حرف دیگر به چه کارت می‌آید

 

سیاهی سیال

انگار که در سالن بزرگ سینمایی نشسته‌ام، تنها.... و در تاریکی تکه‌پاره‌ فیلم‌هایی را نشانم می‌دهند بر پرده‌ای عریض.... واین تماشای ناخودخواسته، مدت‌ها و مدت‌ها، روزها و روزها طول می‌کشد. بی‌آن‌که لحظه‌ای بتوانم فکرکنم و رابطه‌های میانشان را بیابم....

درهای سالن را بسته‌اند. صدا از همه جا شنیده می‌شود و تاریکی.... این سیاهی غلیظ و سیال، مرادرخودگرفته و تنها دو چشم من است که برپرده عریض دوخته‌شده‌است....

انگار این محکومیتی‌است که باید ساعت‌ها و ساعت‌ها.... روزها و روزها بنشینم و دیده بر پرده عریض بدوزم....

می‌دانم که اگر چراغ‌ها را روشن کنند یا درهای سالن را باز کنند تا بتوانم بیرون بیایم، به کوچه‌ها و گذرها و خیابان‌ها، روز را و روشنایی را سیاهی می‌بینم و حس می‌کنم که آن سیاهی غلیظ و سیال من را هنوز در خود دارد و بر تنم، برجانم و برچشمانم نشسته‌است....

به روز حادثه تاوان عشق باید داد

از طریق محمد مهدوی‌اشرف دروبلاگش غم‌خاک دعوت شدم تا به موج وبلاگی 14خرداد بپیوندم و مطلبی را در مورد امام بنویسم. نوشتن راجع به امام و تفکرات و تأثراتش برایم همیشه سخت بوده. سختی این‌کار به‌خاطر این بوده که می‌ترسیدم شناخت درستی از امام و تفکراتش نداشته باشم.  وهربار که تصمیم می‌گرفتم که مطالعات بیشتری از امام و دوران مبارزات مردم داشته‌باشم به چند سوال می‌رسیدم که پاسخ دادن به آن برایم دشوار بود. این‌که اگرمن هم درزمان انقلاب درسن‌وسالی بودم که می‌فهمیدم و قدرت تصمیم‌گیری داشتم، چه می‌کردم؟ آیا من هم با مردم و انقلابیون همراه ‌می‌شدم؟ آیا مبارزه می‌کردم و اصولاً درکجای تشکیلات این مبارزه بودم؟ آیا حاضر به هرگونه ازخودگذشتگی و فداکاری بودم؟ آیا....

دریک تصوراحساسی خودم را همراه با جریان انقلاب می‌دیدم و پاسخ درونم به چنین سوالاتی مثبت بود، اما حکما گفته‌اند که انسان را باید به بوته آزمایش سپرد تا سره از ناسره معلوم آید! بنابراین وقتی مدتی قبل نوشتن داستانی را شروع کردم که درسال‌های 69 و 70 اتفاق می‌افتد و بعضی از افراد داستانم همین انقلابیون سابق وجبهه رفته‌ها بودند، دست‌و دلم می‌لرزید. فهمیدم که تجربه ذهنی من نمی‌تواند کمک زیادی به من بکند و نیاز دارم که بیشتر از آن دوران و آدم‌هایش بدانم. شروع کردم به شناسایی افراد مختلف با موقعیت‌های مختلف اجتماعی و فرهنگی. با ده‌ها تن به گفتگو نشستم. دریک تقسیم‌بندی کلی این مبارزین سابق به چند دسته تقسیم می‌شدند:

1-      افرادی که بی ادعای نام و نان به زندگی روزمره خود مشغول بودند و فکر می‌کردند که اگر به سال‌های قبل بازگردند، حتماً دوباره راه مبارزه را درپیش خواهند گرفت.

2-      افرادی که منصب یا موقعیت اجتماعی داشتند و همچنان به همه کرده‌هایشان افتخار می‌کردند.

3-      افرادی که منصب یا موقعیت اجتماعی داشتند و می‌شد فهمید که پایه‌های اعتقادیشان سست شده وبه خاطر حفظ موقعیت برآن تأکید می‌کنند.

4-      افرادی که  منصب یا موقعیت اجتماعی نداشتند اما به دنبال آن بودند و آن را سهمشان از این مبارزات تلقی می‌کردند.

5-      و البته دسته دیگری که اظهار ندامت و پشیمانی از اتفاقات پیشین می‌کردند و به همه چیز گذشته و حال معترض بودند.

نکته جالب برایم این بود که درلابه‌لای کلام همه آنها این جملات بارها و بارها شنیده می‌شد: اگر امام بود.... وقتی امام بود.... وقتی امام می‌گفت.... اگر امام نبود... و...

فهمیدم که وجود امام خیلی بیشتر از یک پیشوای مذهبی ویا لیدر مبارزاتی برایشان معنی داشت. او به مثابه نقطه پرگاری بود که همه مردم را از همه طیف و تفکر در گستره بزرگی و صلابت خود گرد هم آورده بود. قدرتِ شخصیتِ برجسته و کاریزمای فرماندهی او تاحدی بود که حتی افرادِتحصیل‌کرده و روشن‌فکر نیازی به تفکر و تعمق در تصمیمات گرفته شده از ناحیه او درخود نمی‌دیدند و هرچه که او می‌گفت با جان ودل می‌پذیرفتند و بردیده منت وتا پای جان به آن عمل می‌کردند. امام برای این مردم حکم بزرگ و پدری داشت که فرامینش همه درست و لازم‌الاجرا بودند و اصلاً او بود تا اتحاد و یکرنگی مردم هرلحظه بیشتر و بیشتر شود.

این مردم درواقع عاشق بودند و همه مبارزات ورشادت‌ها وازجان‌گذشتگی‌ها بهای عشقی بود که باجان ودل انتخاب کرده‌بودند و تعبیر شعری که می‌گفت: به روز حادثه تاوان عشق باید داد....

من فهمیدم که افراد معترض و ناراضی این زمانه بعد از رفتن امام انگاری پشتشان را ازدست داده‌بودند و چون ایدئولوژی و عملکردشان را برمبنای تفکر و خواست او شکل می‌دادند، بعد از رفتن او دچار سرگشتگی و آشفتگی شدند و تردید و اضطراب در تاروپود ذهن و جانشان رخنه کرده بود....

ونهایتاً فهمیدم که غم بزرگی در گوشه دل همه این افراد هست و آن یاد و خاطره بزرگ‌مردی بود که سال‌ها پیش همه چیز وکسِ‌شان بود..... و نگاه خیره‌آنها به دوردست و سکوت معنادارشان بعداز هربار به‌کاربردن نام امام، نشان ازاین داشت که حالا دربین آنها نبود....

 


.... سکوت آرام آرام روی موجودیتم قرار می‌گیرد

    و من دراین آیینه زنگارگرفته

    بودنم را به تماشا می‌نشینم....


وقتی کوچک بودم

وقتی کوچک بودم و مورد ظلم یا تحقیر واقع می‌شدم، راه‌حلی داشتم. خودم را به یک رویای همیشگی می‌سپردم: خودم را می‌دیدم که بزرگ شده‌ام و ظالمان هستند اما درشرایطی که دیگر نمی‌توانند مرا اذیت یا تحقیر کنند. در افکار کودکانه‌ام آنها را می‌دیدم که مرا در اوج قدرت می‌بینند و به من نیاز دارند! جالب این بود که در همان رویای کودکانه که حس وحال انتقام داشت من آنها را می‌بخشیدم و مشکلشان را حل می‌‌کردم..... بعد ازاین رویا بود که به آرامش عجیبی می‌رسیدم....

داستان غریبی‌ست.... الان من بزرگ شده‌ام.... ظالمان هستند و من هیچ‌‌کاری نمی‌توانم بکنم.....

وبدتر از همه این که دیگر حتی نمی‌توانم رویایی داشته باشم........