سیاهی سیال
انگار که در سالن بزرگ سینمایی نشستهام، تنها.... و در تاریکی تکهپاره فیلمهایی را نشانم میدهند بر پردهای عریض.... واین تماشای ناخودخواسته، مدتها و مدتها، روزها و روزها طول میکشد. بیآنکه لحظهای بتوانم فکرکنم و رابطههای میانشان را بیابم....
درهای سالن را بستهاند. صدا از همه جا شنیده میشود و تاریکی.... این سیاهی غلیظ و سیال، مرادرخودگرفته و تنها دو چشم من است که برپرده عریض دوختهشدهاست....
انگار این محکومیتیاست که باید ساعتها و ساعتها.... روزها و روزها بنشینم و دیده بر پرده عریض بدوزم....
میدانم که اگر چراغها را روشن کنند یا درهای سالن را باز کنند تا بتوانم بیرون بیایم، به کوچهها و گذرها و خیابانها، روز را و روشنایی را سیاهی میبینم و حس میکنم که آن سیاهی غلیظ و سیال من را هنوز در خود دارد و بر تنم، برجانم و برچشمانم نشستهاست....
دراین دغدغه بودن ونبودن،