با خدا گفتهام وباردگر میگویم
امشب از پیچش یک ابر گذرخواهمکرد
ودرآن سوی بلند، با خدا میگویم
که چرا آینه را رنگی نیست
وچرا عاطفهها تکراریست
وچرا عاطفهها خودخواهیست
وچراباز دراندازه پرحجمِ غروب
دفترسردِ مرا سایه اندوه گرفت
وچرا باز دراین نقش رخ من درآب
قطرهای سرخ چکید
وشکست شیشه رنگی احساس مرا
با خدا خواهم گفت
آیا شنیدهاست صدای من و آوای بدآهنگم، شبهای دگر
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 2:24 توسط آزیتا رصافی
|
دراین دغدغه بودن ونبودن،