از طریق محمد مهدوی‌اشرف دروبلاگش غم‌خاک دعوت شدم تا به موج وبلاگی 14خرداد بپیوندم و مطلبی را در مورد امام بنویسم. نوشتن راجع به امام و تفکرات و تأثراتش برایم همیشه سخت بوده. سختی این‌کار به‌خاطر این بوده که می‌ترسیدم شناخت درستی از امام و تفکراتش نداشته باشم.  وهربار که تصمیم می‌گرفتم که مطالعات بیشتری از امام و دوران مبارزات مردم داشته‌باشم به چند سوال می‌رسیدم که پاسخ دادن به آن برایم دشوار بود. این‌که اگرمن هم درزمان انقلاب درسن‌وسالی بودم که می‌فهمیدم و قدرت تصمیم‌گیری داشتم، چه می‌کردم؟ آیا من هم با مردم و انقلابیون همراه ‌می‌شدم؟ آیا مبارزه می‌کردم و اصولاً درکجای تشکیلات این مبارزه بودم؟ آیا حاضر به هرگونه ازخودگذشتگی و فداکاری بودم؟ آیا....

دریک تصوراحساسی خودم را همراه با جریان انقلاب می‌دیدم و پاسخ درونم به چنین سوالاتی مثبت بود، اما حکما گفته‌اند که انسان را باید به بوته آزمایش سپرد تا سره از ناسره معلوم آید! بنابراین وقتی مدتی قبل نوشتن داستانی را شروع کردم که درسال‌های 69 و 70 اتفاق می‌افتد و بعضی از افراد داستانم همین انقلابیون سابق وجبهه رفته‌ها بودند، دست‌و دلم می‌لرزید. فهمیدم که تجربه ذهنی من نمی‌تواند کمک زیادی به من بکند و نیاز دارم که بیشتر از آن دوران و آدم‌هایش بدانم. شروع کردم به شناسایی افراد مختلف با موقعیت‌های مختلف اجتماعی و فرهنگی. با ده‌ها تن به گفتگو نشستم. دریک تقسیم‌بندی کلی این مبارزین سابق به چند دسته تقسیم می‌شدند:

1-      افرادی که بی ادعای نام و نان به زندگی روزمره خود مشغول بودند و فکر می‌کردند که اگر به سال‌های قبل بازگردند، حتماً دوباره راه مبارزه را درپیش خواهند گرفت.

2-      افرادی که منصب یا موقعیت اجتماعی داشتند و همچنان به همه کرده‌هایشان افتخار می‌کردند.

3-      افرادی که منصب یا موقعیت اجتماعی داشتند و می‌شد فهمید که پایه‌های اعتقادیشان سست شده وبه خاطر حفظ موقعیت برآن تأکید می‌کنند.

4-      افرادی که  منصب یا موقعیت اجتماعی نداشتند اما به دنبال آن بودند و آن را سهمشان از این مبارزات تلقی می‌کردند.

5-      و البته دسته دیگری که اظهار ندامت و پشیمانی از اتفاقات پیشین می‌کردند و به همه چیز گذشته و حال معترض بودند.

نکته جالب برایم این بود که درلابه‌لای کلام همه آنها این جملات بارها و بارها شنیده می‌شد: اگر امام بود.... وقتی امام بود.... وقتی امام می‌گفت.... اگر امام نبود... و...

فهمیدم که وجود امام خیلی بیشتر از یک پیشوای مذهبی ویا لیدر مبارزاتی برایشان معنی داشت. او به مثابه نقطه پرگاری بود که همه مردم را از همه طیف و تفکر در گستره بزرگی و صلابت خود گرد هم آورده بود. قدرتِ شخصیتِ برجسته و کاریزمای فرماندهی او تاحدی بود که حتی افرادِتحصیل‌کرده و روشن‌فکر نیازی به تفکر و تعمق در تصمیمات گرفته شده از ناحیه او درخود نمی‌دیدند و هرچه که او می‌گفت با جان ودل می‌پذیرفتند و بردیده منت وتا پای جان به آن عمل می‌کردند. امام برای این مردم حکم بزرگ و پدری داشت که فرامینش همه درست و لازم‌الاجرا بودند و اصلاً او بود تا اتحاد و یکرنگی مردم هرلحظه بیشتر و بیشتر شود.

این مردم درواقع عاشق بودند و همه مبارزات ورشادت‌ها وازجان‌گذشتگی‌ها بهای عشقی بود که باجان ودل انتخاب کرده‌بودند و تعبیر شعری که می‌گفت: به روز حادثه تاوان عشق باید داد....

من فهمیدم که افراد معترض و ناراضی این زمانه بعد از رفتن امام انگاری پشتشان را ازدست داده‌بودند و چون ایدئولوژی و عملکردشان را برمبنای تفکر و خواست او شکل می‌دادند، بعد از رفتن او دچار سرگشتگی و آشفتگی شدند و تردید و اضطراب در تاروپود ذهن و جانشان رخنه کرده بود....

ونهایتاً فهمیدم که غم بزرگی در گوشه دل همه این افراد هست و آن یاد و خاطره بزرگ‌مردی بود که سال‌ها پیش همه چیز وکسِ‌شان بود..... و نگاه خیره‌آنها به دوردست و سکوت معنادارشان بعداز هربار به‌کاربردن نام امام، نشان ازاین داشت که حالا دربین آنها نبود....