بی مقدمه می نویسم
اکنون که مینویسم ملولم و منتظر... دلم خزانه آشوب و غوغاست و سرم پراز هیاهو وصدا. ترسی شفاف با ملغمهای از غم و اندوه همداستان گشته با مرثیه وجودم. نگرانم..... نگران گلهای تازه رسته باغچه.....
میترسم. منجمد شدهام و هستیام راتا اوج رخوت در اندیشهای متجلی ساختم که نباید.... ای گذشتههای رویایی و ای انبوه دوردست از این ملامتم برهان....
لحظه، لحظه رنج است و سقوط امروز در وجودم طنینانداز میشود که باز ماندی، حرکت از معنا افتاد، خالی شدهای.....
خدایا میبینی که بنده مدفونشدهات چگونه دست وپا میزند.... متهای برنده بر سینهام فرودآمد، نفسم پیچید، بیرون نیامد، خفگی معنا یافت..... سنگینی یک بیایمانی برجان خستهام طنین دردناکی داشت. احمقانه و ضعیف رنج بودنم، رنج محبوس بودنم را خالی کردم و دریافتم که چه مصیبتی را درژرفای درونم به حکاکی گذاشتم... مرا چه میشود.... نوشتن نیز دردم را به تسکین سوق نمیدهد....
این عالم عرصه عرضه رنجها وشقاوتهاست... بعضی دانسته یا نادانسته دروغ میگویند و خیانت میورزند. دریغ که این عرصه را به دروغ بیالائیم....
من معتقدم که دنیایی فراتر ازاین زمین خاکی هست. آنجا که پای تدبیر لنگ از فتنههای شبانه است. آنجا که دورویان و دروغگویان مجال حضورشان نیست.... من هستم و رویایم، بلکه همه رویا که من مستغرق آن خواهم بود...
دراین دغدغه بودن ونبودن،