با اعضای کارگاه ایده‌پردازی و فیلمنامه‌نویسی ترمه در دفتر جمعیم و منتظر آمدن مرد سیبیلو. برای این که به حال و هوای فیلم مینای شهرخاموش که موضوع امروز صحبت ماست نزدیک‌تر شویم، تصنیف "دیگه عاشق شدن فایده نداره" با صدای کوروس سرهنگ‌زاده را درفضا پراکنده می‌کنیم. مشغول صحبت راجع به جنس بازیگری صابر ابر دراین فیلم هستیم که مرد سیبیلو می­‌آ‌ید. با چهره‌ای بشاش و بذله‌گویی‌های خاصش. اصلاً همین خلق و خوی اوست که باعث می‌شود متوجه گذشت زمان نشویم و تا پایان جلسه از مصاحبت با او لذت ببریم. امیرشهاب رضویان یا همان مرد سیبیلو، متولد 1344 تهران است. او فارغ­‌التحصیل کارگردانی سینما در مقطع کارشناسی و انیمیشن در مقطع کارشناسی ارشد است و فیلمسازی را از سال 1359 با ساخت فیلم­های کوتاه آغاز کرده و بیش از 40 فیلم کوتاه، مستند و انیمیشن در کارنامه خود دارد. معروف‌ترین اثر کوتاه او آوازهای مرد خاکستری‌است که موفقیت‌های بسیاری درجشنواره‌های داخلی وخارجی داشته. فیلم­‌های سفر مردان خاکستری، تهران ساعت 7 صبح، مینای شهر خاموش وتابستان عزيز آثاربلند سینمایی اوست. او درحال حاضر علاوه بر تدریس در تدارک ساخت پنجمین فیلم بلند سینمایی‌اش يك فوتبال عاشقانه است. در این گفت­‌وگو با ­رضویان بنا داشتیم که در مورد شخصیت‌پردازی درفیلمش صحبت کنیم، اما به دلیل ماهیت کارگاه و هدفی که درشماره‌های پیشین دنبال می‌کردیم، بحث را درباره‌ی ایده‌ی اولیه و چگونگی شکل‌گیری طرح شروع کردیم. آزیتا رصافی که خود فیلمسازی را با فیلم کوتاه شروع کرده و رضویان را از عرصه‎‌ی فیلم کوتاه می‌شناسد، اولین سوال را می­‌پرسد:

آزیتا رصافی: آقای رضویان لطفاً در مورد ایده‌ی اولیه‌ی مینای شهرخاموش صحبت کنید، ایده‌ی اولیه از کجا آمده؟ ( امیرشهاب رضویان اول یک  شوخی می‌کند! به سیامک سلیمانی، که طبق معمول زحمت عکاسی از جلسات کارگاه را به‌عهده دارد تاکید می­کند که اگر با دهان پر از او عکس بگیرد، هرگز او را نخواهد بخشید! همه می‌خندیم و رضویان پاسخ سوال رصافی را می‌دهد: )

امیرشهاب رضویان: من همیشه ایده­‌هایی را پیدا می­‌کنم و مشخصا آن­ها را روی صفحه message موبایل می­نویسم. یعنی هر چیزی که به ذهنم می­‌رسد، یک واقعه، یک حس، یک اتفاق، اگر تکه کاغذی باشد روی آن و یا روی صفحه message موبایل، و بعد آن را به کامپیوتر منتقل می­‌کنم. البته این تنها یک ایده است و در طول زمان مثلا حتی چند سال برای من به یک قصه یا خلاصه‌ی قصه تبدیل می‌شود. مثلا ایده‌ی فیلم تهران ساعت هفت صبح از اینجا آمدکه من صبح­ها در مسیر دفترم همیشه باید پشت چراغ قرمز سیدخندان می­‌ایستادم. من فکر می­‌کردم این چراغ خیلی طولانی است، دو دقیقه... سه دقیقه... پنج دقیقه.... ولی بعد که فیلم را می­‌ساختم فهمیدم که نهایت این چراغ قرمز، بیست یا سی ثانیه بوده؛ اما من چون منتظر بودم زمان به‌نظرم طولانی‌تر می‌آمد. تصور من از این انتظار طولانی یک ایده بود یعنی یک حس. من فکر کردم که این حس خوبی است برای فیلم ساختن.  بعد با خودم گفتم چگونه می­‌شود این را به یک قصه بدل کرد. ایده در ابتدا فقط یک تجربه است. یک تجربه­‌ای از زندگی، و بعد شما فکر می‌کنید که چگونه می­‌توان عناصر قصه را به آن اضافه کرد. من با خودم فکر کردم که این طولانی شدن چراغ، ممکن است دلیلی داشته باشد، مثلاً یک شخص آگاهانه این چراغ را دیر سبز می­‌کند، این ایده‌ی روز اول بود. آن روز چراغ سبز شد و من رد شدم، روز بعد كه به چراغ قرمز رسيدم و گفتم خوب قصه به کجا رسیده بود؟ تا اینجا که یک نفر آگاهانه دیر چراغ را سبز می‌کند، بعد گفتم آن یک نفر چه کسی می‌تواند باشد، فکر کردم می‌تواند یک پلیس یا یک سرباز وظیفه باشد، اما چرا او این کار را می­‌کند؟ در روز بعد که در پشت چراغ بودم گفتم احتمالاً این سرباز عاشق دختری است که این طرف چراغ می­‌ایستد. این شد ایده‌ی اولیه‌ی تهران ساعت هفت صبح.  ایده اینطور شکل می­گیرد و شما گسترشش می‌دهید. برگردیم سر سوال شما. در فیلم مینای شهر خاموش ایده اولیه این‌طوری شکل گرفت. من با واسطه یک دوستی داشتم به نام محمدکربلایی احمد. خدا رحمتش کند. من هیچ وقت او را ندیدم، او عکاس روزنامه همشهری بود و پدری نابینا داشت که عامل فروش دخانیات دریکی ازمناطق تهران بود. پدر محمد تاچهارپنج سالگی بینا بوده، ولی  به دلیل یک بیماری، یک لایه پشت مردمک چشمش تشکیل شده و بینایی­اش را ازدست مي دهد، وبعددرشصت، هفتادسالگی به یک‌باره دکترها به این پیرمرد می‌گویندکه می­تواند ببیند. (ناگهان لحنش تغییرمی‌کند!) این قصه‌ی فیلم بعدی‌مه... این رو کِش نرین!
(همه می‌خندند.)

 رصافی: اینجا کارگاه ایده‌­پردازیه، نه ایده‌برداری!

رضویان: (ادامه می‌دهد) خلاصه، کل خانواده به این پیرمرد گفتند بیا بینا شو، ولی او قبول نکرد و نخواست. بعد من قصه را اینطور گسترش دادم که همسر این پیرمرد، زنی زشت بوده و او به خاطر شرایطش هیچوقت به این مساله توجه نداشته. در واقع می­خواهم این را بگویم که در بسیاری از مواقع یک ایده از جایی شروع می­شود، ولی به جای دیگری می­رسد. خوب، تا اینجا این ایده را داشتیم، بعد گفتیم که پزشکی می­‌آ‌‌ید و این عمل جراحی را انجام می­دهد. کم­کم به این نتیجه رسیدیم که این پزشک یک شخصیت سرد و عنق باشد و به تدریج شخصیت پزشک­مان عمده شد تا جایی که شخصیت اصلی داستان شد. بعد گفتیم که این پزشک را از خارج  از ایران بیاوریم و بعد از خودمان پرسیدیم که چرا او باید به ایران بیاید، و پاسخ دادیم برای اینکه بخشی از شخصیت و هویت خودش را پیدا کند، بعد کم­کم گفتیم این پیرمرد می­تواند اصلا نابینا نباشد و نابینایی از قصه حذف شد، یعنی ایده اولیه کاملا از بین رفت و آن را برای فیلم دیگری گذاشتیم. و در اینجا اضافه مي کنم كه لعنت بر پدر و مادر کسی که این متن رو بخونه و این قصه رو بخواد بسازه!  و قصه ما رابطه بین پزشک و پیرمرد شد واینکه این پزشک عنق با این پیرمرد دوست می­شود و در حین عمل جراحی این پیرمرد که دکتر به او علاقه زیادی داشته، زیر دست دکتر می­میرد. ویژگی این پزشک هم این بودکه هیچ وقت گریه نمی­کرد ولی در پایان فیلم اینطور بود که او با همه وجود گریه می­کرد، این پلات اصلی قصه ما شد.


نرجس ادب­خواه: چرا بم؟  بم از کی وارد قصه شد؟

 رضویان: باز گشت پزشک اینجور بود که به جایی مثل ابیانه می­رفت، در آنجا فقط یک خواهر داشت و پدر مادرش فوت کرده بودند، خواهرش او را نمی­پذیرفت و نمی خواست او را ببیند. اما در پایان فیلم خواهر به  فرودگاه می­آمد تا برادرش را ببیند. بعد درهمین اثنا بود که یکی از بچه­‌ها زنگ زد و گفت در بم زلزله شده، من قبلا در بم کارکرده بودم و  چند دوست بمی هم داشتم. ما فکر کردیم که این ماجرای هویت می­تواند به نوعی به بم ربط پیدا کند و پزشک را آوردیم در بم.  بعد رفتم خدمت آقای انتظامی و ایشان فیلمنامه راخواند و به نکاتی به عنوان نقاط ضعف و قوت فیلمنامه اشاره کرد. راستش را بخواهید من در آن موقع خیلی با نظرات ایشان موافق نبودم، ولی بعد به مرور زمان متوجه شدم که ایشان درام راخوب می­شناسد. آدم‌های کلاسیک درام راخیلی خوب می‌شناسند، ماچون بیشترتربیت‌شده فیلم تجربی وفیلم ضدقصه هستیم خیلی قواعد درام راجدی نمی‌گیریم، حتی مدرن‌ترین فیلم­ها هم وقتی مبتنی برقواعد درام ساخته می­شوند ونقاط عطف واوج در پرداخت آن درنظرگرفته می‌شود، فیلم­های خیلی‌بهتری ازکاردرمی­‌آیند، حتی فیلم­های مدرن. (سیامک سلیمانی همچنان عکس می‌گیرد و رضویان با ژست‌های گاه‌به‌گاهش فضای مفرحی برجلسه حاکم می‌کند!) من فکر کردم که آقای انتظامی نمی­خواهد فیلم را بازی کند. مدتی با ایشان تماس نگرفتم، عید سال 84 شد و آقای انتظامی تماس گرفت و احوال پرسید و سراغ فیلم را گرفت. نسخه دیگری خدمت ایشان بردم و آقای انتظامی سوالی پرسید که سوال بسیار مهمی بود. گفت: ببین... این شخصیتی که من باید بازی کنم کیه؟ و من برای اولین بار در نقطه­‌ای قرار گرفتم که باید توضیح می­دادم که این شخصیت کیست و دیدم که این شخصیت را من خودم هم خوب نمی­شناسم، مسئله­‌ا‌ش را نمی­دانم. آقای انتظامی پیشنهاد دادند که بیایید این شخصیت را ببریم و با خاستگاه و محیطش پیوند بزنیم و پیشنهاد دادند که به بم برویم. به بم رفتیم و خیلی از ایده­‌ها از آنجا آمد، ولی قصه هنوز همان قصه بود و ما یک راننده هم برایش گذاشته بودیم، شخصیت ایرج بهرامی. (می‌خندد) این ایرج بهرامی هم یک اسم تکرار شونده است در فیلم­های من، چون مدیر تولید فیلم اولم بود و ما هر جا می­رسیدیم و قرار بود تابلو يا اسمي را بنويسيم به شوخی می­نوشتيم: پنچرگیری ایرج، تماشاخانه ایرج، با بازی ایرج آکتور، با هم شوخی داشتیم و این در تمام فیلم‌های من مانده. در تهران ساعت هفت صبح هم باز ایرج بهرامی داریم، در همین فیلم تابستان عزیز من هم داریم. خلاصه نشسته بودم در خانه و فیلمنامه را بازنویسی می­کردم و  با آقای انتظامی هم در ارتباط بودم.  به نظر من آقای انتظامی یکی از بهترین ادیتورهای فیلمنامه است. فیلمنامه را خیلی خوب می­شناسد، یک اصطلاحی دارد، می­گوید که اینجا فیلمنامه‌­ات گوشت ندارد. گوشت ندارد یعنی که ملات و مایه برای قصه‌گویی ندارد یا به درد نمی خورد، یا اینجا اضافه است. من خودم دلبسته داستان فرعی­‌ام. خود من هم احساس می­کردم که این قصه هنوز هم چیزی کم دارد. من یک عامل قوی­تری می­خواستم برای پیوند دکتر و پیرمرد. یک روز که در خانه نشسته بودم و می­نوشتم به یکباره یاد یک واقعه افتادم. وقتی فیلم سفر مردان خاکستری را می­ساختم یک پیرمردی بود به نام آقاقاسم رستگار که من از بیست و دو، سه سالگی رابطه خوبی با او داشتم و او نیز یک معلم خوب برای من بود. یک آدم غریب و تنها، در زادگاه من، همدان خارج از شهر در یک باغ زندگی می­کرد. من او را سالها می­شناختم، ولی هیچوقت به خودم اجازه نداده بودم که از ایشان بپرسم شما چرا تنهایید؟ یادم می­آید که آن شب فيلمبرداري فيلم به بازیگر مقابلش گفتم که از او  بپرسد تو چرا تنهایی؟ در آنجا بود که قاسم برای اولین بار داستان عشقش را تعریف کرد. گفت: "من وقتی در پادگان سنندج سرباز بودم، عاشق دختری شدم. در پادگان از افسر فرمانده که دوستم بود خواستم که به خواستگاری آن دختربرود، او رفت و خودش عاشق شد. بعد یک شب آمد گریه کرد، من را برد در میدان تیر پادگان و یک هفت تیر والتر درآورد و به من داد و  ضامنش را هم کشید. گفت: من را بکش، من به تو خیانت کردم، من خودم عاشق آن دختر شدم. من هم نهایتا مجبور شدم پایم را از این قضیه کنار بکشم." آقاقاسم واقعا پایش را کنار کشیده بود و تا سال‌ها تنها زندگي كرد. چيزي در حدود 60 سال. بخش جالب­تر این شخصیت این بود که هم با افسر دوستی­اش را داشت هم با آن دختر. اینطور بود که من به این فکر رسیدم که آقاي انتظامی در فیلم من می‌تواند عاشق مادر دکتر بوده باشد. پیرمرد پدر محتمل یا بالقوه دکتر باشد. آقای انتظامی هم از این ایده خیلی لذت برد و گفت آها حالا می­توانی فیلم بسازی. از نظر من هم دیگر آن جذابیت برای فیلمنامه وجود داشت. بعد آمدیم روی شخصیت­ها کار کردیم، ایرج بهرامی یک آدم یک لا قبای عشقی، بزرگ شدۀ کوچه خیابان است، که برای خودش آن منش­ها را دارد. دکتر پارسا یک آدم عنق است، که او را از یک شخصیت واقعی در آلمان امانت گرفته بودم. شخصیت آقای انتظامی را هم از همان آقایی که گفتم. این شد سه شخصیت اصلی ما.

(خدیوی که وجه مشترک مهمی با آقای رضویان دارد و آن تحصیلات انیمیشن و ذهن فانتزی­شان است، قبل از پرسیدن سوالش ترجیح می­دهد که نکته مهمی را که در ذهن دارد با آقای رضویان در میان بگذارد، سبیل­های میهمان­مان تا به تاست و ممکن است که عکس­های متقارنی از ایشان حاصل نشود، اینجاست که آقای رضویان از سیامک سلیمانی می­خواهند که یا دوباره عکس بگیرد یا  بعداً با فتوشاپ اصلاحات لازم را به عمل بیاورند! به هرحال این مسئله مهمی است!)


مرضیه خدیوی: این شخصیت­های فیلم، که هر کدام می توانند نماینده یک نسل باشند، همگی آدم های سرگردانیند، آیا شما میخواستید یک چنین چیزی را بگویید؟

رضویان: این‌که سه تا نسل را می­خواستم نشان بدهم درست است، ولی سرگردانی هر کدام از یک جنسی است.

خدیوی: ولی انگار یک نقطه مشترک سرگردانی بین همه آنها هست.

رضویان: قناتی بین آنها آدم به مقصد رسیده تری است. دکتر یک جوری سرگردان است، راننده هم یک جور. ولی شاید این حس برایم قوی­تر بود که آن نسلی که بزرگ­تر و باتجربه­تر است می­تواند به این­ها چیزی یاد بدهد و عملا هم این کار را به طور غیر مستقیم انجام می­دهد. از نظر من تاثیرپذیری نسل­ها در فیلم هست. من دوست دارم که آدم­ها روی هم تاثیر خوبی بگذارند، تا یواش یواش هر کدام از جای خودشان خارج شوند و تغییر کنند.

خدیوی: قناتی هم تغییر کرد؟

رضویان: خیلی کم، او فقط حس پدرانه­اش را بروز داد.


رصافی: یک حس دیگر هم در فیلم وجود دارد، عمدتا در مورد دکتر که انگار به دنبال هویت خودش می­گردد، همه شخصیت­ها وارد مسیری می­شوند که هر کدام انگار به خودشان می­رسند.

(ناگفته نماند که هویت، تم مورد علاقه رصافی در فیلمنامه­ها و فیلم­هایش است! و وقتی که تم آثارش را می‌پرسیم می‌گويد یه آدمیه که داره دنبال هویتش می‌گرده.... که گاهی به شوخی می‎‌گیم بهش بگو نگرد نیست! اگه بود شخصیت‌های قبلی پیدا کرده بودند!)

رضویان: این هم هست؛ ولی به نظر من خاک و زادگاه آدم را به خودش می­کشد. در فیلم من دکتر نمی خواهد به زادگاهش برود ولی به آنجا کشیده می­شود. ادب­خواه: در فیلم­های کلاسیک معمولا نقش اصلی یک نیروی محرک قوی دارد که ماجراها را به پیش می برد و موقعیت­ها را تغییر می­دهد، معمولا فیلم­های کلاسیک از این ویژگی استفاده می­کنند و غالبا فیلم­های جذابی هم ازکار درمی­آیند. درفیلم شما دکتر نقش اصلی است که در عین حال سرد است ونمی­خواهد یک‌کارهایی راانجام بدهد، انگارهمه چیز مجبورش می­کند، مجبور می­شود به ایران بیاید، مجبورمی­شود به بم برود. همه‌چیز انگار براو اثرمی­گذارد، به جای آنکه او برشرایط اثر بگذارد. اما به نظرمی­رسداین نقش پیش­برنده و محرک رایک نیروی دیگری اینجا به عهده دارد وآن قناتی است. رضویان: بله، نقش پیش­برندگی قناتی در قصه خیلی زیاد است. پیرمرد انگار نماد وطن و آب و خاک است. من حسِ به درون قنات رفتن برای مکاشفه را از کتاب کویر دکتر شریعتی داشتم. یک قطعه شاعرانه­ای دارد در کویر که  سفر ذهنی خودش را  با یک پیرمرد مقنی در دل خاک می­گوید. من از این حس خیلی خوشم می­آمد. من وقتی فیلم را می­ساختم به آن حس شاعرانه دکتر شریعتی توجه داشتم و دوست داشتم يك چنين مكاشفه اي را در فيلمم بازسازي كنم. در باب نشانه شناسي هاي فيلم هم بايد بگويم كه خيلي از نمادها يا معاني اي كه فيلمساز در فيلمش به كار مي برد، محصول كاركرد بخش ناخودآگاه ذهنش است و گاه يك منتقد خوب مي تواند اينها را تحليل كند. یکی از بهترین نقدهایی که بر فیلم من نوشتند نقد جهانبخش نورایی بود، جهانبخش جز معدود منتقدانی بود که به من فیلمساز خیلی چیزها یاد داد، یعنی آمد فیلم را نشانه­‌شناسی کرد و جزئياتي را به ياد من آورد كه خودم فهميدم از كجا به اين احساس يا تصوير يا واقعه رسيده ام. 


رصافی: فیلم کوتاه آوازهای مرد خاکستری شما هم دریک همچین فضایی سیر می‌کند.

رضویان: بله. من یادم است که خانه پدربزرگم در همدان قنات داشت. هنوز یادم نیست که آیا من پله­های قنات را پایین رفتم یا خیر، یادم نیست. (می‌خندد) در حالیکه پدرم در زمان كودكيش از راه همان قنات می‌رفت در حیاط همسایه و طالبی کِش می رفت و برمی­گشت! ( این از اون جاهایی بود که نمی‌شد فهمید رضویان جدیه یا داره شوخی می‌کنه!)


ادب­خواه: در عین این شاعرانگی، در کل فیلم یک فضای نقد هم وجود دارد، چه آن تصاویری که از خیابان­ها دیده می­شود، چه دیالوگ­های جالبی که مثلا در مورد بوق گفته می­شود و غیره. به نظر می­رسد که اگر طبق گفته خودتان قناتی را نمادی از سرزمین بگیریم، با توجه به اینکه او به هدفش نرسیده و یک سرخوردگی­هایی دارد، و اینکه او پدر واقعی دکتر نیست، ولی دکتر دوست داشت که پیرمرد پدرش باشد، این هم جزو این نقدهای اجتماعی بوده، دکتر به ایران  برگشته ولی ایرانی را که می خواهد این ایرانی نیست که الان هست.

رضویان: (با خنده) فیلم را خودم ساختم ولی الان یادم نیست چی می‌خواستم بگم! دو سه ساله که آن را ندیده ام.... بله دکتر می­گوید من هیچ چیز به یاد نمی­آورم، مملکت خیلی عوض شده، البته او پانزده سالش بوده که از ایران رفته، ولی قناتی آدمی است که مانده و معتقد به ماندن و ساختن است. دکتر گذاشته رفته، مثل خیلی از آدم­ها که من می­بینم اَه اَه و پیف پیف می­کنند و یک جوری پیش فرنگی­ها برخورد می­کنند که انگار اینها ایرانی نیستند. قناتی در جایی می­گوید: ببین دکتر این قنات­ها را با این عظمت با یک تیشه و یک چراغ فانوس می­ساختند، ببین که چه عشقی بوده. این نماد گذشته ماست، ملتی که نفت نداشت ولی خیلی کوشا بود. الان نفت داریم ولی به جایش تنبلیم. الان به یک جوان هر چقدر بدهی حاضر نیست که برود در کویر کار کند. این نقد سیاسی نیست، نقد خودمان است. نتیجه آن گذشته آن قنات­هاست و نتیجه شرايط فعلی مي شود اين جمله ي بهرامي كه مي گويد: "عشق يعني چي؟ الان یک کارت می­خری 1500 تومن، در اینترنت یک ساعته با بیست نفر دوست می­شوی" يعني هیچ رابطه عمیق و عشقی هم وجود ندارد. نسل جدید سرگشته است، نمی داند چه می­خواهد، همه کاری هم می­کند. نسل وسط هم گذاشته رفته و نسل قبلی هم دیگر با اینها ارتباطی ندارد. این گسست خیلی گسست مهمی است، گسست فرهنگی است، آدم ها حرف همدیگر را نمی­فهمند.

ادب­خواه: این را شما با تغییر موقعیت هم می­‌خواستید اجرا کنید. تصویر اول فیلم از آلمانه که خیلی سرده و نشان­دهنده یک زندگی پاشیده است. بعد می­آییم تهران، در تهران اوضاع کمی جمع و جورتر شده، وقتی به بم می­رویم، دیگر آدم­ها با هم درد دل می­کنند، به هم نزدیک می­شوند. یعنی هر چه از مظاهر تکنولوژیک دور می­شویم، بیشتر به آن مفاهیم انسانی می­رسیم.

رضویان: یک مستندی تهيه كردم به نام یادداشت­های شهر شلوغ، به كارگرداني بابك گودرزي ن‍ژاد که یک آقا و یک خانم در دو موقعیت از جنوب تهران با یک ماشین زانتیا به شمال تهران می­آیند. در مسیر به آدم های مختلف می­گویند که ما به دو هزار تومان پول نیاز داریم تا بنزین بزنیم، جالب است که در جنوب شهر، کارگرها و افراد سطوح پایین اقتصادی خیلی راحت­تر به این­ها پول می­دادند و هر چه به شمال شهر می­رسیم آدم­ها دیرتر ارتباط می­گیرند. در فیلم من هم بم خیلی گرم­تر از تهران است. 


لیلا نادری: فیلم شما شخصیت­های خیلی دوست داشتنی دارد، شخصیت قناتی، بهرامی، به نظر شما چه چیز باعث می­شود که یک شخصیت سینمایی جذاب و باورپذیر از کار در بیاید، مهمترین عنصری که یک شخصیت سینمایی را جذاب می­کند چیست؟

رضویان: ما شخصیت را در رفتار و گفتارش می بینیم.  بحث اصلی این است که شما خودت باید شخصیت اصلی خودت را خوب بشناسی، بعد مطابق کاراکترش به او  نقش بدهی و مطابق شخصيتش برایش دیالوگ بگذاری و مطابق با شخصیت، برایش رفتارهایی تعریف کنی که بتواند حتی اگر بد هم هست بدِ خوبی باشد. بخش زیادی از سینمای ما شخصیت­هایی را تعریف می­کند که شما اصلا باورش نمی­کنی. مثلا در سریال­های تلویزیونی شما چطور می­توانی باور کنی که یک دختر و پسر دانشجو که تازه ازدواج کرده‌اند در یک آپارتمان 120 متری زندگی کنند، یا هیچ معضل مالی نداشته باشند. شما وقتی شخصیت را تعریف می­کنی شرایطش را هم تعریف می­کنی، اگر این شرایط درست تعریف نشود، شما آن شخصیت را باور نمی­کنی. از نظر من کارکردهای یک شخصیت، او را تعریف می­کنند. در خیلی از فیلم‌ها شما شخصیت را نمی­فهمی فقط قصه پیش می­رود. نمی فهمی که شخصیت چرا الآن این کار را می­کند. من مدعی نیستم که شخصیت­هایم بی عیب هستند، ولی می­گویم که شخصیت باید در قصه کارکرد داشته باشه، قصه را پیش ببرد.


رصافی: در فیلم شما علاوه بر آدم­ها یک سری اشیاء هم شخصیت دارند، مثل قنات یا چای که کاملا کاراکتر و کارکرد دارند و خیلی خوب از آنها استفاده شده. هرچند که بعضی از این‌ها مثلاً چایی اسپانسر مالی دارد، اما این‌جا به‌درستی استفاده شده و کارشده‌است. اینها فکر شده بوده؟

رضویان: بله. به نکته‌ی درستی اشاره کردید. همه‌ی این‌ها فکرشده بود و روی آن‌ها کار کرده بودم. همین چایی که شما می‌گویید، از اول در فیلم بود. بعد چای گلستان آمد و اسپانسر شد.


خدیوی: شما در فیلم مقوله جنگ را هم مطرح کردید، این‌که دکتر می‌آید تا آخرین گلوله‌ی جتگ ایران و عراق را ازبدن یک جانباز خارج کند. مشخصاً دیدگاه شما نسبت به جنگ در این فیلم چه بود؟

رضویان: شاید همان آخرین گلوله جنگ، مایه یک فیلم بلند را داشته باشد.


خدیوی: شما یک چیز معمولی از جنگ را انتخاب نکردید، یک نکته‌ی خاص را انتخاب کردید.

رضویان: من از موضوعات تکراری خسته شده­‌ام. در فیلم­های سینمایی جنگی، یک سری حاجی داریم و یک سری سید که واقعی نیستند. خیلی وقت­ها جنگ را اینقدر بدسلیقه تعریف می­کنیم که هیچکس باورش نمی­کند. چندتا از این فیلم‌های جنگی ما هست که شما فضایش را باور می‌کنید. من دلم می‌خواست که بیایم و به جنگ از زاویه­ای نگاه کنم که دیگری نگاه نکرده، بحث بازمانده­‌ها. 


رصافی: درمورد روندفیلمنامه­‌نویسی شما، اینطورکه فرمودیدکار به‌دفعات ودرمراحل مختلف پخته شده. 

رضویان: بله، ترجیح می­دهم که خیلی روی فیلمنامه کار کنم. با یک فیلمنامه­‌نویس کانادایی کار می‌کردم، از او پرسیدم که یک فیلمنامه چطوری خوب می­شود؟ رمز خوب شدن یک فیلمنامه چیست؟ یک کلمه گفت: دوباره نویسی.


 رصافی: اساس کار ما در اینجا(کارگاه) نوشتن فیلمنامه به شکل کارگاهی‌ست، در تیتراژ فیلم شما هم اسم سه نفر به عنوان فیلمنامه­نویس نوشته شده، لطفا در مورد شیوه کارتان بیشتر توضیح بدهید.

رضویان: تجربه فیلمنامه­‌نویسی که من با آرمين هوفمان آلمانی داشتم، خیلی خوب بود. ما با آقای فرخ منش پلات اصلی قصه را در آوردیم بعد برای گسترش آن رفتم هامبورگ و با طرف آلمانی کار کردم. خیلی تجربه خوبی بود. یک تجربه خوبی که در آلمان داشتم این بود که آنها نمی­آیند بگویند که خوب من بر اساس حس خودم فیلمنامه می­نویسم، آنها اول می­روند فیلمنامه­نویسی علمی و درست و شسته رفته را یاد می­گیرند، مثلا فرانك گيگر ادیتور فیلمنامه بود، فیلمنامه را نگاه می­کرد و می­گفت که در این دقیقه باید این اتفاق بیفتد، اینجا باید نقطه عطف اول باشد یا اینجا قصه دیر پیش می­رود. او آدمی بود که اصلا اهل حس و حال و شاعرانگی قصه نبود،  او می­گفت که فیلمنامه­ات باید بیننده را در ده، پانزده دقیقه اول درگیر کند و ما می­دیدیم که بله ما یک سری پرگویی­هایی در سکانس افتتاحیه کرده­ایم؛ می­گفت نقطه عطفت پنج دقیقه دیر اتفاق می­افتد یا این واقعه باید در دقیقۀ ده اتفاق بیفتد ولی در صفحه پانزده است. تجربه ما اینطور بود که ما بر اساس حس­مان آزادانه  می‌نوشتیم و بعد متن را می­دادیم به فرانک و او بر اساس همان قواعد می­گفت که مثلا اینجای فیلمنامه کار نمی‌کند و یا آنجا درست جواب نمی­دهد.


خدیوی: این‌که می‌گویید در فیلم کاملاً مشهود است. فیلمنامه استخوان‌بندی فنی مناسبی دارد.

ادب­خواه: عطف اول این فیلم کجاست؟

رضویان: جایی که شخصیت ما به ایران می­آید. عطف دوم ما رفتن شخصیت­ها به بم است و نقطه اوج هم در پایان فیلم اتفاق می‌افتد.


ادب­خواه: مفصل­ها کدامند؟

رضویان: الان فیلمنامه جلویم نیست. مثلا یکی از مفصل­ها آن صندوقچه است که بهانه­ای می شود که دکتر سیری در گذشته­اش داشته باشد و بعد فردای آن شب به بم می­رود.


نادری: می­توانید کمی در مورد روش­های نوشتن­تان برای ما صحبت کنید.

رضویان: من وقتی فیلمنامه می­نویسم ابتدا سکانس­ها را می­نویسم، یعنی تریت‌مِنت می­نویسم که چه اتفاقاتی دارد در سکانس­های من می­افتد. در مرحله بعد یک اصطلاحی آمریکایی­ها دارند که آلمانی­ها هم از آن استفاده می­کنند به نام step outline ، در این مرحله ی مشخص شود که هر سکانس چه کارکردی در فیلم دارد، یک جمله راجع به سکانس و یک جمله راجع به کارکرد آن. بعد اینها را با هم قیاس می­کنم، بعد که همه این کارها انجام شد می­آیم ببینم که نقطه عطفم در جای درستش است یا خیر و همینطور نقطه اوج و غیره. آیا کشش­های لازم وجود دارد یا خیر، تازه بعد از همه این مراحل وارد دیالوگ­نویسی می­شوم.

خدیوی: یک سوال غیرمتعارف! شما طرح­‌نویس موفقی هستید؟

رضویان: در جوانی نامه­های عاشقانه خوب می­نوشتم!

خدیوی: شماوقتی طرح می­نویسید می­توانید تمام آن جذابیتی که درذهن دارید رابه مخاطبش انتقال بدهیدکه اورامجاب کند. درواقع می‌خواهم به این نکته برسم که یک طرح خوب چه ویژگی­هایی دارد؟

رضویان: ببین، به نظر من اگر یک خلاصه قصه، بتواند آدم­ها را جذب کند می­تواند فیلم خوبی بشود. مثلا یک مادربزرگ به همراه نوه­اش از همدان بی­خبر خانواده به مشهد می­روند. نوه به مادربزرگ گفته که بیا به زیارت برویم. وقتی آنها به مشهد می­رسند مادربزرگ متوجه می­شود که نوه او را به آنجا کشانده تا برود مسابقه فوتبال تماشا کند. مادربزرگ ناراحت می­شود. در روز مسابقه بر اثر اتفاقاتی آنها همدیگر را گم می­کنند، نوه به دنبال مادربزرگش به حرم می­آید و مادربزرگ به دنبال نوه­اش به استادیوم می­رود. مادربزرگ نود دقیقه فوتبال را تماشا می­کند و نوه مسلبقه را از دست می­دهد.


رصافی: این ایده به حد کافی جذاب هست.

رضویان: یامثلاً پیرمردی مربی فوتبال بوده و تیمش را از دست داده، بعد از 40 سال جوانی به نام سهراب به سراغش می­آید و می­گوید تیمت را دوباره جمع کن تا با هم مسابقه بدهیم. پیرمرد راه می­افتد دور ایران و یازده پیرمرد دیگر را می­یابد. روز مسابقه، پیرمرد می­بیند که زن سابق خودش هم میان جمعیت نشسته و بعد می­فهمد که این سهراب که به دنبالش آمده پسر خودش است. حالا جنگ رستم و سهراب در زمین فوتبال اتفاق می­افتد. شما باید در چند سطر تکلیف­تان را با مخاطب روشن کنید. اگر شما توانستید در یک صفحه قصه را بگویید و مخاطب لبخند بزند، این فیلم می­تواند فیلم خوبی بشود. مشکلِ خیلی از فیلم­های ما این است که هیچ تعریفی از شخصیت و مسئله­اش نداریم. بیننده هم از همان اول می­فهمد که آخر فیلم چه خبر است. یک تماشاگري رفت سینما و به مامور سالن گفت که یک جای خوب به من بده، مامور هم او را برد در یک سوم وسط، و در فاصله خوبی از پرده نشاند. بعد مامور گفت خوب حالا انعام ما را بده. طرف گفت انعامِ چی؟ همه صندلی­ها خالیه، مامور گفت: نمی­دهی؟ مرد گفت: نه. مامور سالن گفت: قاتل قد بلنده است!  تمام تلاش ما این است که بیننده تا آخر نفهمد که قاتل آن قد بلنده است. شما می توانی طوری قصه­ات را بگویی که در همان ابتدا بیننده بفهمد که قاتل همان قد بلنده است. من خلاصه قصه­ام را در دو دقیقه برای طرف مقابلم تعریف می­کنم، اگر توانستم جذبش کنم، دیگه لازم نیست نود صفحه بدهم بخواند. نود درصد تهیه‌کننده­‌ها حوصله فیلمنامه خواندن ندارند.

رصافی: این‌که فیلمنامه­‌های ما اینقدر ضعیفند و فیلمنامه‌ پاشنه‌ی آشیل سینمای ایران است،  فکر می­کنید دلیلش چیست؟

رضویان: ما برای تربیت همه در سینما هزینه کرده­ایم، فیلمبردار خوب، کارگردان خوب، لابراتوار خوب، تکنیسین خوب. برای همه اینها در سینمای ایران هزینه شده ولی برای فیلمنامه‌نویسِ خوب هزینه نشده است. مسئله دیگر درسینمای ایران این است که رابطه فیلمنامه­های ما با ادبیات کاملا قطع است. از طرف دیگر یک نظریه­ای مطرح شده به نام نظریه مولف، نظریه مولف نظریه درستی است ولی نه برای همه. همه فکر می‌کنند که خودشان باید فیلمنامه بنویسند. فیلمنامه­نویس حرفه­ای کم داریم، بچه­های رشته ادبیات جذب فیلمنامه­نویسی نمی­شوند، رشته فیلمنامه­نویسی در دانشکده­های ما رشته جدی اي نیست و این­ها همه موجب افت کیفیت فیلمنامه­‌ها در سینمای ایران شده است.


رصافی: آقای رضویان! ما فکر کردیم که عنوان این گفت­‌و‌گو را (صحبت‌های یک مرد سیبیلو) بگذاریم، از نظر شما مشکلی ندارد!؟

رضویان: (با ژست شاهانه‌­ای به سیبیل­هایش تابی می­‌دهد) نه، خواهش می­‌کنم! ناصرالدين شاه هم به هنر علاقمند بود!

*پی‌نوشت1: این مصاحبه در شماره‌ی 429 سینمارسانه به‌چاپ رسیده‌است.

پی‌نوشت2: زحمت پیاده‌سازی مصاحبه با خانم لیلا نادری بوده‌است.