افسوس که قصه‌ی مادربزرگ همیشه درست بود: یکی بود و... یکی نبود...

             من برای سال‌ها و روزها می‌نویسم

                       روزهای تردید و تلاطم

 روزهایی که گام‌های شتاب‌زده‌ی جوانی‌ام میل بودن داشت

 روزهایی که نه تاب نگاه کردن به گذشته‌ها بود و نه پروای گفتن از آینده

 از هیاهوی دل‌نشینِ بودنم... از گاه، سایه‌واریِ نبودنم:

 فرسنگ‌ها و زمان‌ها را طی کردم و از پسِ سفر دراین فرسنگ‌ها و زمان‌ها کم‌کم تفاوت ظریف میان پایداری جسم  و زنجبر کردن روح را  آموختم

 آموختم که پیمان‌نامه‌ها عهد وپیمان معنی نمی‌دهند و دوستی‌ها اطمینان خاطر

 آموختم که به هر اظهار عشقی عاشق نشوم و به‌جای انتظار دریافت گلی به‌عنوان هدیه، گل بکارم و روحم را با آن زینت دهم

 آموختم  که با تمامِ بودنم شکست‌هایم را بپذیرم و با چشمی باز و اندوهی کودکانه سرم را بالا بگیرم و لبخند بزنم

 آموختم که می‌توانم تحمل کنم، می‌توانم محکم باشم، می‌توانم بیاموزم و می‌توانم بیارزم

 آموختم که همه‌ی راه‌هایم را همین امروز هموار سازم که خاک فردا برای کاشتن رویاها محل مناسبی نیست

 آموختم که با هرخداحافظی برخود نلرزم و به‌انتظار سلامی دوباره ننشینم

                                                           ......................

                               و امروز از این سفرِ پررمزو راز به اطمینان خاطر رسیدم.....

                                             هرچند که هیچ‌کس پایان این روزها و سال‌ها را نمی‌داند....