اعترافات یک بانوی سالخورده به مناسبت زادروزش!
افسوس که قصهی مادربزرگ همیشه درست بود: یکی بود و... یکی نبود...
من برای سالها و روزها مینویسم
روزهای تردید و تلاطم
روزهایی که گامهای شتابزدهی جوانیام میل بودن داشت
روزهایی که نه تاب نگاه کردن به گذشتهها بود و نه پروای گفتن از آینده
از هیاهوی دلنشینِ بودنم... از گاه، سایهواریِ نبودنم:
فرسنگها و زمانها را طی کردم و از پسِ سفر دراین فرسنگها و زمانها کمکم تفاوت ظریف میان پایداری جسم و زنجبر کردن روح را آموختم
آموختم که پیماننامهها عهد وپیمان معنی نمیدهند و دوستیها اطمینان خاطر
آموختم که به هر اظهار عشقی عاشق نشوم و بهجای انتظار دریافت گلی بهعنوان هدیه، گل بکارم و روحم را با آن زینت دهم
آموختم که با تمامِ بودنم شکستهایم را بپذیرم و با چشمی باز و اندوهی کودکانه سرم را بالا بگیرم و لبخند بزنم
آموختم که میتوانم تحمل کنم، میتوانم محکم باشم، میتوانم بیاموزم و میتوانم بیارزم
آموختم که همهی راههایم را همین امروز هموار سازم که خاک فردا برای کاشتن رویاها محل مناسبی نیست
آموختم که با هرخداحافظی برخود نلرزم و بهانتظار سلامی دوباره ننشینم
......................
و امروز از این سفرِ پررمزو راز به اطمینان خاطر رسیدم.....
هرچند که هیچکس پایان این روزها و سالها را نمیداند....
دراین دغدغه بودن ونبودن،